×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اینگونه باش برای بهتر بودن

حکمت دوست دارم

× تنهائیم و انگونه که دوست دارم و انگونه که دوست دارن
×

آدرس وبلاگ من

hekmat2007.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/hekmat2007

تنهائئ

تنهائي را دوست دارم چون بي وفا نيست
تنهائي را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام
تنهائي رادوست دارم چون عشق دروغين درآن نيست
تنهائي را دوست دارم چون خدا هم تنهاست
تنهائي رادوست دارم چون در خلوت وتنهائيم در انتظار خواهم گريست وهيچ کس اشکهايم را نميبيند
اما از روزي که تو راديديم نوشتم
ازتنهائي بيزارم چون تنهائي ياد آور لحظات تلخ بي تو مردنم است است...........
از تنهايئ بيزارم زيرا فضاي غم گفته سكوتم تورا فرياد ميزند......
از تنهائي بيزارم چون به تو وابسته ام..........................
ازتنهائي بيزارم چون با تو بودن راتجربه کرده ام...........
از تنهائي بيزارم چون خداوندهيچ انساني را تنها نيافريد
از تنهائي بيزارم چون خداوند تو رابرايم فرستاد تا تنها نباشم...........
از تنهائي بيزارم زيرا هر وقت تنهائي گريه كنم دستهاي مهربانت رابراي پاک كردن اشكهايم كم مي آورم.......
از تنهائي بيزارم چون شيرين ترين لحظاتم باتوبودن است......
ازتنهائي بيزارم چون مرداب مرده تنم با آفتاب نگاه تو جان ميگيرد
ازتنهائي بيزارم چون کوير خشک لبانم عطش باران محبت از لبانت رادارد..........
از تنهائي بيزارم چون هنوز به قداست شانه هايت ايمان دارم
ازتنهائي بيزارم چون تمام واژه هاي شعرم باتو بودن را فرياد ميزند
ازتنهائي بيزارم چون هيچگاه تنهائي را درک نکردم هميشه وهمه جا درهم حال حضورت را در قلبم حس کردم
پس بگذار با تو باشم......
عاشقانه در آغوش پر مهر تو بميرم.......
تا هميشه ماندگار باشم...............

 

 

زنده گئ افسانه جدايست
فريادئ بئ صدايست
تنها مرو همسفر
زنده گئ
كردئ ديوانه ام ائ زنده گئ
با تو بيگانه ام ائ زنده گئ
زنده گئ افسانه جدايست
فريادئ بئ صدايست
تنها مرو همسفر
زنده گئ
او او تنها مكن سفر تو
مئ ترسم از جدايئ
زنده گئ افسانه جدايست
فريادئ بئ صدايست
زنده گئ
آنچه تلخ است جدايئ همسفر
خسته ام از تنهائئ همسفر
روزگارئ كه تنها ميشوئ
با سكوت آشنايئ همسفر
زنده گئ افسانه جدايست
فريادئ بئ صدايست
زنده گئ




گرچه رفتئ از برم اما فراموش مكن
با غمت ائ آشنا هر شب هماغوشم مكن
همچو موج اشك از دريائ چشمم پا مكش
در پئ خود چون حبابئ خانه بردوش مكن
گرچه رفتئ از برم اما فراموش مكن
با غمت ائ آشنا هر شب هماغوشم مكن
در دلم نقش هزران داغ عشق مرده است
بيش ازين در سوگ عشق خود سيه پوش مكن
گرچه رفتئ از برم اما فراموش مكن
با غمت ائ آشنا هر شب هماغوشم مكن
ساغر چشم تو سرشار است از مستئ او ناز
با خيال نرگست هرشب قدح نوش مكن
گرچه رفتئ از برم اما فراموش مكن
با غمت ائ آشنا هر شب هماغوشم مكن
من زسوز اشتياق تو سرا پا آتشم
باز بئ توفان بئ مهريت خاموشم مكن
گرچه رفتئ از برم اما فراموش مكن
با غمت ائ آشنا هر شب هماغوشم مكن
جوشد امشب جلوه ئئ جادوئ چشمانت زجام
با شراب نرگست ائ فتنه مدهوشم مكن
گرچه رفتئ از برم اما فراموش مكن
با غمت ائ آشنا هر شب هماغوشم مكن



نه راحت از فلك جويم
نه دولت از خدا خواهم
وگر پرسئ چه مئ خواهئ
تورا خواهم تورا خواهم
نمئ خواهم كه با سردئ
چو گل خندم ز بي دردئ
دلئ جو لاله با داغ
محبت آشنا خواهم
تورا خواهم تورا خواهم
چنان با جان من ئ غم
در آميزئ كه پندارئ
تواز عالم مرا خواهئ
من از عالم تورا خواهم
تورا خواهم تورا خواهم
به سودائ محالم ساغر مئ
خنده خواهد زد
اگر پيمانه عيشئ
درين ماتم سرا خواهم
نيابد تا نشان از خاك من
آيينه رخسارئ
رهئ خاكستر خود را
هم آغوش صبا خواهم
من از عالم تورا خواهم
تورا خواهم تورا خواهم

 

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ‌‌اند ، دستها بيهوده ، چشمها بيرنگ‌اند

دوستم داشته باش ، شهرها مي‌لرزند ، برگها مي‌سوزند ، يادها مي‌گندند

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز ، آشتي كن با رنگ ، عشقبازي با ساز

دوستم داشته باش ، سيبها خشكيده ، ياسها پوسيده ، شير هم ترسيده ،

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند ،" دوستت دارمها ، آه... چه كوتاهند ..."

 

دوستت خواهم داشت ، بيشتر از باران ، گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد ، نابتر،روشنتر،بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور كن ، آفتابي‌تر شو ، باغ را ازبر كن

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند ،" دوستت دارمها ، آه... چه كوتاهند..."

 

خواب ديدم؛ در خواب آب آبي‌تر بود ، روز پرسوز نبود ، زخم شرم‌آور بود

خواب ديديم درتو،رود از تب مي‌سوخت ، نور گيسو مي‌بافت ، باغچه گل مي‌دوخت

عشق چیست ؟

از دریا پرسیدند .گفت: خشکیدن

از گل پرسیدند . گفت: پرپر شدن

از زمین پرسیدند . گفت : لرزیدن

از آسمان پرسیدند. گفت : باریدن

از انسان پرسیدند

ناگهان ندایی ازدرونش گفت..............حکممممممتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت:

 

 

 

 

چهارشنبه 27 خرداد 1388 - 11:56:11 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم